"چند سال قبل اتوبوسي از دانشجويان دختر يكي از دانشگاههاي بزرگ كشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبيند... آنقدر سانتال مانتال و عجيب و غريب بودند كه هيچ كدام از راويان، تحمل نيم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرايش آنچناني، مانتوي تنگ و روسري هم كه ديگر روسري نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم كه نپرس... حتي اجازه يك كلمه حرف زدن به راوي را نميدادند، فقط ميخنديدند و مسخره ميكردند و آوازهاي آنچناني بود كه...
از هر دري خواستم وارد شوم، نشد كه نشد؛ يعني نگذاشتند كه بشود...
ديدم فايدهاي ندارد! گوش اين جماعت اناث، بدهكار خاطره و روايت نيست كه نيست!
بايد از راه ديگري وارد ميشدم... ناگهان فكري به ذهنم رسيد... اما... سخت بود و فقط از شهدا برميآمد...
سپردم به خودشان و شروع كردم.
گفتم: بياييد با هم شرط ببنديم!
خنديدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطي؟
گفتم: من شما را به يكي از مناطق جنگي ميبرم و معجزهاي نشانتان ميدهم، اگر به معجزه بودنش اطمينان پيدا كرديد، قول بدهيد راهتان را تغيير دهيد و به دستورات اسلام عمل كنيد.
گفتند: اگر نتوانستي معجزه كني، چه؟
گفتم: هرچه شما بگوييد.
گفتند: با همين چفيهاي كه به گردنت انداختهاي، ميايي وسط اتوبوس و شروع ميكني به رقصيدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگي شده باشم، شوكه شدم، اما چند لحظه بعد ياد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره كار را به آنها سپردم و قبول كردم.
دوباره همهشون زدند زير خنده كه چه شود!!! حاج آقا با چفيه بياد وسط اين همه دختر و...
در طول مسير هم از جلفبازيهاي اين جماعت حرص ميخوردم و هم نگران بودم كه نكند شهدا حرفم را زمين بيندازند؟ نكند مجبور شوم...! دائم در ذكر و توسل بودم و از شهدا كمك ميخواستم...
ميدانستم در اثر يك حادثه، يادمان شهداي طلائيه سوخته و قبرهاي آنها بيحفاظ است...
از طرفي ميدانستم آنها اگر بخواهند، قيامت هم برپا ميكنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائيه كه رسيديم، همهشان را جمع كردم و راه افتاديم ... اما آنها كه دستبردار نبودند! حتي يك لحظه هم از شوخيهاي جلف و سبك و خواندن اشعار مبتذل و خندههاي بلند دست برنميداشتند و دائم هم مرا مسخره ميكردند.
كنار قبور مطهر شهداي طلائيه كه رسيديم، يك نفر از بين جمعيت گفت: پس كو اين معجزه حاج آقا! ما كه اينجا جز خاك و چند تا سنگ قبر چيز ديگهاي نميبينيم! به دنبال حرف او بقيه هم شروع كردند: حاج آقا بايد...
براي آخرين بار دل سپردم. يا اباالفضل گفتم و از يكي از بچهها خواستم يك ليوان آب بدهد.
آب را روي قبور مطهر پاشيدم و...
تمام فضاي طلائيه پر از شميم مطهر و معطر بهشت شد...عطري كه هيچ جاي دنيا مثل آن پيدا نميشود! همه اون دختراي بيحجاب و قرتي، مست شده بودند از شميم عطري كه طلائيه را پر كرده بود. طلائيه آن روز بوي بهشت ميداد...
همهشان روي خاك افتادند و غرق اشك شدند! سر روي قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهاي فرزند از دست داده ضجه ميزدند ... شهدا خودي نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صداي محزونشان به سختي شنيده ميشد. هرچه كردم نتوانستم آنها را از روي قبرها بلند كنم. قصد كرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با كلي اصرار و التماس آنها را از بهشتيترين خاك دنيا بلند كردم ...
به اتوبوس كه رسيديم، خواستم بگويم: من به قولم عمل كردم، حالا نوبت شماست، كه ديدم روسريها كاملا سر را پوشاندهاند و چفيهها روي گردنشان خودنمايي ميكند.
هنوز بيقرار بودند... چند دقيقهاي گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت ميكردند...
پرسيدم: به كجا رسيديد؟ چيزي نگفتند.
سال بعد كه براي رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهميدم مسیرشان را به کلی تغییر داده اند ... آري آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..."
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها :